جدول جو
جدول جو

معنی لک دیده - جستجوی لغت در جدول جو

لک دیده
(خوَ / خُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از لک دیدن. حائض. بی نماز، میوه که نقطه ای از آن براثر ضربه و آسیب رنگ بگردانیده باشد
لغت نامه دهخدا
لک دیده
حایض بی نماز (زن)، میوه ای که قسمتی از آن بر اثر ضربه فاسد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک دنده
تصویر یک دنده
لجوج، سرسخت، خودرای، یک پهلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
کسی که غم و اندوهی به او رسیده، ماتم زده، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندیده
تصویر کندیده
کنده، جداشده، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
آنچه با قلم نوشته شده، برای مثال نظامی که در رشته گوهر کشید / قلم دیده ها را قلم در کشید (نظامی۵ - ۷۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ دی دَ / دِ)
اشک:
فرنگیس چون روی بهزاد دید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
بدم چو بلبل وآنان به پیش دیدۀ من
بدند همچو گل نوشکفته در گلزار
کنون ز دوری ایشان دو جوی میرانم
ز آب دیده و من بر کنار بوتیمار.
جمال الدین عبدالرزاق.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زِهْ دی دَ / دِ)
کنایه از شوخ چشم و شوخ دیده و خیره باشد. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سِ)
دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَلْلا)
رم زده. رم کرده. گریخته. (آنندراج). رجوع به رم خورده و رم کرده شود:
چشم شوخی که مرا در دل غمدیده گذشت
کز طپیدن دلم از آهوی رم دیده گذشت.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض، کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدۀ اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل ’زوب’ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لم دادن. لمیده. به راحت به یک سوی بدن نیمه درازکشیده. یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کرده
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ دَ / دِ)
آنکه رنج و درد بیند. رجوع به الم شود
لغت نامه دهخدا
(لَ دی دَ / دِ)
حالت و چگونگی لک دیده، حیض
لغت نامه دهخدا
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد:
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ گِ رِ تَ)
حائض شدن. خون دیدن زن. بی نماز شدن زن، رنگ بگردانیدن نقطه ای از میوه از ضربت یا آسیبی
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
توده و انبار بزرگ از خرما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خنور خرما. (منتهی الارب) ، خرما که در تک و کرانۀ جله بماند. ج، کرادید، کراد. (منتهی الارب). خنور خرما و گفته اند آنچه از خرما که در تک و کرانه های خنور باقی ماند. ج، کرادید، کراد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) :
خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.
خاقانی.
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد بباغ.
نظامی.
خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هرکه پریوار برآمد.
سعدی.
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش.
سعدی.
به بی دیده ای گفت مردی که کوری !
بدو گفت بی دیده، کوری که کورم.
(از یادداشت مؤلف).
رجوع به دیده شود.
، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود:
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زبان مهربان دایه را.
فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.
فردوسی.
این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
شهنشه برآشفت و گفت ای جوان
ز حد رفت جورت بر این بی زبان.
سعدی.
، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) :
از ایشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی برگزید.
فردوسی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی.
اگر مرغ زبان تسبیح خوانست
چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست.
نظامی.
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند.
نظامی.
، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت:
گویا ولیکن بی زبان
جویا ولیکن بی وفا.
ناصرخسرو.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است.
مولوی.
سخنها دارم از درد تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند:
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) .
سعدی.
، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد:
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب.
، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح:
که یک ره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
کنده، وا داشته بکندن: زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیده اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لک زده
تصویر لک زده
برنگ دیگر درآمده میوه بر اثر رسیدن و پخته شدن و یا فساد
فرهنگ لغت هوشیار
مستبد خودرای لجوج: آدم یک دنده ایست، آرام یکنواخت. تاصبح یک دنده خوابید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
فرهنگ لغت هوشیار
لمیده، براحت بیکسوی بدن نیمه دراز کشیده، یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلم دیده
تصویر قلم دیده
نوشته شده پیش پاافتاده بی ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم دیده
تصویر غم دیده
ماتم زده، غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الم دیده
تصویر الم دیده
آنکه رنج و درد بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا دیده
تصویر بلا دیده
رنجیده، دچار مصیبت شده
فرهنگ لغت هوشیار
لک دیدن زن. خون دیدن زن حایض شدن: زن آبستن که لک ببیند یا خطری متوجه او بشود بکمرش بسته سر آنرا قفل میزنند... یا لک دیدن میوه. فاسد شدن قسمتی از میوه بر اثر ضربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لک دیدن
تصویر لک دیدن
((~. دِ دَ))
دیدن لکه های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک دنده
تصویر یک دنده
((~. دَ دِ))
لجوج، خود رأی
فرهنگ فارسی معین
بیماری صرع، لک های سفید روی پوست
فرهنگ گویش مازندرانی